.
- آخه بذار حرفمو بزنم. باور کن نمیخواستم. به خدا من صیغه رو فسخ کردم. اصلا تا دو هفته پیش هم خبری از هم نداشتیم. یه دفعه سر و کلهاش پیدا شد که من حامله ام، باید آقدم کنی. من هم گفتم از کجا معلوم بچهٔ من باشه. زیر بار نرفتم. مطمئن باش عقدش نمیکنم.
- باید عقدش کنی. باید اونو از این بی آبرویی در بیاری.
- دیوونه شدی؟
- نه خودمو جای اون زن میذارم.
- حقشه. میخواست انقدر به من پیله نکنه.
- حالا که کرده. میری عقدش میکنی، میاریش اینجا، باهاش زندگی میکنی. من هم دیگه زحمتو کم میکنم. بسه هر چی از تو معرفت و یه رنگی دیدم.
- کجا میری؟
- چمدونمو ببندم. اینجا دیگه جای من نیست. تو دیگه بابا شدی. مبارکه.
- مینا، به روح مادرم من هما رو دوست ندارم.
- به هر حال زنته. مادر بچه ات و وسیلهٔ نجات منه. الهی شکر.
چمدان را از دستم کشید و گفت: مگه جنازتو از این خونه ببرن.
جیغ کشیدم: ولم کن، آشغال. دست از سرم بردار. من تورو دوست ندارم. چرا نمیفهمی؟
مرا روی تخت انداخت. اولش سعی میکرد با حرف حالیم کند و متقاعدم کند، اما وقتی دید زیر دستهایش وول میخورم و فریاد میکشم، به بعد کتکم گرفت. آنقدر به او چیز پرت کردم که اندازه نداشت. دو دقیقهای اتاق خوابی درست کردیم که به انباری بیشتر شباهت داشت. سپیده گریه کنان به اتاق ما آمد. او را بغل کردم تا آرامش کنم. اما اردشیر دست بردار نبود. تازه کمربندش را درآورد. حالا دیگر من و سپیده را با هم میزد. سعی میکردم سپیده را در آغوشم پنهان کنم که شلاق به او نخورد. او را گذاشتم و به سالن رفتم. گفتم اقلأ فقط مرا بزند. اما آن بیشرف مخصوصاً به جان سپیده افتاد. دویدم روی او افتادم و گفتم: بیرحم، اگه عادل بفهمه اینطور اینو زدی، خونتو میریزه.
- مگه تورو ازش گرفتم تونست غلطی بکنه؟ دست از بلبل زبونی بر نمیداری، هان؟ حالا نشونت میدم.
یکمرتبه جعبهٔ چوبی محتوی طلاهایم را به طرف سرم پرت کرد. از درد یک لحظه کور شدم. هیچ جا را ندیدم. چشم باز کردم و دیدم خون از سرم جاری شده و روی لباس سپیده ریخته. او هم گریه میکرد، چه گریه ای. دستم به سرم بود که پرسید: حالا باز هم طلاق میخوای؟ یا میشینی بچهٔ هما رو بزرگ میکنی؟ من هما بگیر نیستم.
- تو روانی جات تو تیمارستانه. الهی بمیری از دستت راحت بشم.
- اول تورو میکشم و بچه تو، بعد خودمو میکشم که همه با هم راحت بشیم. فکر کردی میذارم دوباره دست عادل بهت بخوره؟
دیدم به سمت آشپزخانه میرود. فهمیدم دنبال چاقو رفته. دنبالش دویدم. تا خاصت از کشو چاقو در بیاورد، در آشپزخانه را رویش قفل کردم. گیج بودم. نمیدانستم باید چی کار کنم. اول زنگ زدم به افسانه و گفتم اردشیر میخواد ما رو بکشه. بعد هم سپیده رو بغل کردم و به سمت کوچه دویدم. میخواستم او را تحویل پدرش بدهم. به عادل قول داده بودم سپیده را سالم برگردانم. در آن لحظه هیچ چیز بیشتر از روسفیدی جلوی عادل و سلامتی سپیده برایم ارزش نداشت. سر کوچه ماشین دربستی گرفتم و به خانهٔ عادل رفتم. خوشبختانه خانه بود. خودش را با سرعت به دم در رساند. سپیده را به او دادم و گفتم: سالم تحویلت. دوباره دیوونه شده.
با دیدن سر صورت و لباس خونی من و سپیده زبانش بند آمده بود. بالاخره پرسید: یا امام زمان، چه بلایی سر شما دوتا آورده؟
- نگران نعباسه. سپیده سالمه. چند تا شلاق خورده. سر من شیکسته، خونش ریخته رو لباس این. تو آشپزخونه زندونیش کردم. من رفتم. یه موقع بلایی سر خودش میاره.
- بیا تو یه شربت قندی، چیزی بخور. سرت شیکسته مینا. خدا از رو زمین برش داره.
- یه لیوان آب برام بیاری ممنون میشم. بعد هم یه زنگ بزن تاکسی سرویس. راننده خون دید قبول نکرد منتظر بایسته.
- بیا تو.
- نه همین جا تو حیاط ایستادم.
سپیده را زمین گذاشت و تو رفت. لب باغچه نشستم. احساس میکردم قلبم دارد از حال میرود. سرم گیج میرفت. حال بدی شدم. خیلی سعی کردم آنجا از حال نروم. همان جا دراز کشیدم. یکمرتبه حالت تهوع به من دست داد و بالا آوردم. ضربهٔ جعبه کار خودش را کرده بود. عادل از در منزل تا باغچه را دوید. چند بار صدایم زد و گفت: مینا اینو بخور تا آمبولانس خبر کنم.
- نمیتونم. نمیدونم چه بلایی سرم اومده.
عادل برخاست و تو رفت و با تلفن بی سیم بازگشت، در حالی که با علی محمد صحبت میکرد. حس کردم کمی بهتر شدم. شربت را خوردم و هر طور بود از جا بلند شدم. تلفن را قطع کرد و گفت: علی محمد از افسانه خبر نداره. خونه نیست.
- من بهش زنگ زدم خبر دادم که دعوامون شده. حتما رفته در خونهٔ ما.
- پس بذار به علی محمد بگم. و سریع به او خبر داد.
وقتی قطع کرد گفتم: منو ببخش. خیلی سعی کردم به قولم وفا کنم، عادل.
- ازت ممنونت. چه کاری از دست من برمیاد؟
- هیچی. تو نگران نباش. فقط بذار اینجا رو تمیز کنم. ببخشین تورو خدا.
- این هرها چیه؟ حالا حالت بهتره؟
- آره.
کنار در منتظر آژانس بودیم که ماشینی با سرعت و سر و صدا توی کوچه پیچید. با دیدنش اشهدم را گفتم. از ماشین پیاده شد و چماقی را که برای مواقع خطر زیر صندلی پنهان میکرد برداشت و با سرعت به طرفم آمد. جیغی کشیدم و به سمت منزل فرار کردم. عادل متحیر مانده بود. اردشیر که وارد شد، با سرعت در را بست. سعی کرد جلوی اردشیر را بگیرد، اما او میگفت: ولم کن، نامرد. زنمه، میخوام درستش کنم. به چه حقی اومده اینجا؟
- اردشیر، آروم باش. بذار بارات توضیح بدم.
- چه توضیحی؟ زنیکه دررو رو من قفل کرده، از خونه فرار کرده اومده اینجا. ولم کن. به تو مربوط نیست.
- من اجازه نمیدم تو خونهٔ من دست رو مادر بچهٔ من بلند کنی. بعد رو به سپیده گفت: سپیده، برو تو اتاق، دارو هم ببند. بیرون نیای ها!
سپیده از ترسش گریه کنان به سمت من آمد. از او خواستم به اتاقی که طبقهٔ پایین بود برود، و او رفت.
- عادل، برو کنار. به خدا تو رو هم میزنم. هیچ دل خوشی ازت ندارم. هر چی میکشم، از دست توئه.
- فکر کردی ازت میترسم؟ من هم دل خوشی از تو ندارم. مدتهاس میخوام عقده هامو سرت خالی کنم. تو کثافت بی غیرت زندگیمو ازم گرفتی. با هزار نیرنگ زنمو فریب دادی. با من بد بودی، این دختر معصوم چه گناهی داشت؟ حالا از چنگم درش آوردی، خیلی خوب، چرا نگهداریش نمیکنی؟ این چه روزگاریه به سرش آوردی؟ به چه حقی بچهٔ منو با کمربند کتک زادی؟ تو مگه آدم نیستی؟
- واسهٔ اینکه من مثل تو بی عرضه نیستم. نمیذارم طلاق بگیره.
فریاد کشیدم: من دیگه تو رو نمیخوام. برو با اون زن و بچه ات زندگی کن، کثافت.
بالاخره از چنگال عادل درآمد و دنبالم دوید. به درون خانه فرار کردم. او هم آمد. دور سالن میدویدیم. بالاخره به من رسید. با همان ضربهٔ اولش پخش زمین شدم. پی در پی با چماق به بدنم میکوبید، تا عادل سر رسید و چوب را از او گرفت و کناری انداخت. اردشیر یقهٔ عادل را گرفت و با ناسزا گفت: به تو چه، کثافت؟
- دست از سرش بردار، نامرد.
- که تو بگیریش؟
- کی خواسته مینا رو بگیره؟ میگم ولش کن. حالش خوب نیست. سرش ضربه خورده.
- به درک! امشب جنازت میکنم، مینا، که دیگه روی اینو نبینی. هی عادل عادل میکنه، بی همه چیز.
- تو غلط میکنی. من مثل تو بی غیرت نیستم که به عمو و پسر عموم خیانت کنم، هر چند که زن خودم بوده و تو دزدیدیش و حقمه پسش بگیرم.
اردشیر مشتی به صورت عادل زد و با هم درگیر شدند. هر چه سعی کردم آرامشان کنم، موفق نشدم. سرانجام عادل روی اردشیر نشست و با مشت به صورتش کوبید و گفت: این به خاطر تلفنهای بی موردی که به زن من میزدی. این به خاطر رابطهای که باهاش داشتی و به دانشگاه میبردیش و میآوردیش. این به خاطر اینکه مینا ازم جدا شد. این به خاطر آبرویی که از خودم و خونوادم بردی و بابام دق مرگ شد. این به خاطر اینکه تمام زحماتی رو که واسهٔ دانشگاه رفتن مینا کشیدم به باد دادی و زندونیش کردی. این به خاطر اون بچهای که تو شکم مینا از بین بردی. این به خاطر چاقوکشیهات. این هم به خاطر شلاق هائی که به بچهام زدی، بیشرف.
به عادل التماس کردم که ولش کند. تمام دهان و بینی اردشیر پر خون بود. اردشیر گفت: عادل، بسه. تو رو روح پدرت دیگه نزن.
عادل کوتاه آمده. درحالی که نفس نفس میزد گفت: یه بار دیگه رو مینا و بچهٔ من دست بلند کنی، میکشمت، اردشیر. فکر نکن مینا بی کس و کاره. پدرش به خاطر من طردش کرده، اما من هیچ وقت ترکش نمیکنم. مثل برادر پشتش ایستادم. تا بمیرم، نمیذارم سر مینا مسلط بشی. مینا مادر بچهٔ منه، فهمیدی یا نه؟
- فهمیدم. پاشو از روم. فهمیدم دیگه.
عادل بلند شد. دستمالی برداشت و خون بینیش را پاک کرد و جعبهٔ دستمال را مقابل اردشیر انداخت. جلو رفتم تا با دستمال صورت اردشیر را پاک کنم، اما مرا به طرفی پرت کرد. سپیده در اتاق را باز کرد و گفت: مامان من میترسم. بیا پیش من.
رفتم پیشش و به آرامش دعوتش کردم. بعد او را به اتاق برگرداندم و در را بستم. یک آن برگشتم به اردشیر نگاه کنم، دیدم چاقوی میوه خوردی را از روی میز برداشت. عادل حواسش نبود. به سمت اردشیر دویدم و جیغ کشیدم. عادل تازه متوجه شد. اردشیر مرا کناری پرت کرد و گفت: برو گمشو اون ور. میکشمش که راحت بشیم.
سریع خودم را به عادل رساندم. مثل سپر مقابلش ایستادم و رویم را به طرف اردشیر برگرداندم و به چشمهای وحشی و صورت خون آلودش زل زدم. برق حسادت از چشمهایش جهید. وقتی دید دستهایم روی شانههای عادل است و تقریبا بغلش کردم، خون جلوی چشمش را گرفت. عادل از من خاصت کنار بروم، اما گفتم: اگه میخواد تو رو بکشه، باید اول منو بکشه.
اردشیر یک نگاه به عادل و یک نگاه به من کرد و در کمال ناباوری، بیرحمانه چاقو را در کتف من فرو کرد. آه از نهادم بلند شد. عادل به صورت من خیره شد. باور نمیکرد که زده، اما وقتی دید بیرمق به پیراهنش آویزان شدم و روی زمین نشستم و از آنطرف اردشیر چاقو را از کتفم بیرون کشید و خون سرازیر شد، رنگش سفیدتر شد. اردشیر عقب عقب رفت. عادل نشست و با وحشت پرسید: مینا، این چه کاری بود تو کردی؟
- بالاخره باید پاسخ محبتهای تو رو یه جوری میدادم. من خیلی به تو مدیونم.
اردشیر فریاد کشید: دست کثیفتو به زن من نزن.
عادل که خون جلوی چشمهایش را گرفته بود، با شتاب برخاست و به طرف اردشیر هجوم برد. هر چه صدایش زدم، گوش نداد. دوباره با هم گلاویز شدند. چشمم به چاقویی بود که در دست اردشیر بود. بالاخره هم آن را به گردن عادل نزدیک کرد. عادل دست اردشیر را محکم گرفته بود. با بدبختی از جایم بلند شدم و به اردشیر هشدار دادم: اردشیر، چی کار میکنی؟ فکر منو بکن. یه عمر میافتی زندون ها!
اهمیت نداد. چاقو که در گلوی عادل فرو رفت، جیغ کشیدم. عادل هنوز با قدرت مبارزه میکرد، اما اردشیر رو بود و مسلماً قوی تر. چماق را برداشتم. نمیتوانستم دستم را بلند کنم. درد و خونریزی امانم را بریده بود. اما قطع امید از عادل برایم مرگ بود. یاوری مثل او را از دست دادن برایم قابل درک نبود. نفرتی که از اردشیر در دلم جمع شده بود، چهار سال حبسی که در خانهاش کشیده بودم، خونهایی که به خاطرش از بدنم رفته بود، کبودی هائی که آثارش تا دو هفته روی بدنم میماند و دوباره تجدید میشد، شلاق هائی که به سپیده زده بود، زنی که صیغه کرده بود و تازه بچه هم درست کرده بود، و چاقویی که حالا بیرحمانه در کتفم فرو کرده بود، همه به من قدرت بخشید. چوبدستی را کمی بالا آوردم و برای بار آخر گفتم: اردشیر، رهاش کن تا نزدمت.
به من نگاه کرد، اما باور نکرد که چقدر از او عقده به دل دارم و تا چه حد از او متنفرم و به همان اندازه تا چه حد زندگی عادل برایم ارزش دارد. دوباره به مبارزهاش ادامه داد. کمی صبر کردم. گمان کردم عادل دارد پیروز میشود. بازویش قوی بود و خوب مقاومت میکرد. اما یک لحظه صدای نالهاش بلند شد. چاقو بیشتر در گلویش فرو رفته بود. دیگر نفهمیدم چه میکنم. با دردی غیر قابل وصف چماق را بلند کردم. چشمهایم را از فرط درد به هم فشردم و بدون اینکه جای مشخصی را نشانه بگیرم، آن را روی اردشیر فرود آوردم و خودم روی زمین ولو شدم. با صدای فریاد دلخراش اردشیر و بعد عادل و سپس سکوت حاکم بر سالن با وحشت چشمهایم را گشودم. اردشیر دست از مبارزه کشیده بود. با دو دستش سرش را گرفت. نگاهی ناباورانه به من کرد و روی زمین نشست و با تشنجی چند ثانیه ای، در حالی که از بینیش خون سرازیر بود، پخش زمین شد. عادل با گردنی خون آلود برخاست. وقتی او را زنده دیدم، انگار از خدا عمر دوباره گرفتم. سراغ اردشیر رفت و چند بار صدایش زد و تکانش داد. اما صدایی نشنیدیم. گوشش را روی قالب او گذاشت و سپس با وحشت، با صدایی لرزان گفت: اون انگار مرده، مینا. خدایا رحم کن.
- من فقط خواستم تورو رها کنه. بهش هشدار دادم. نه، اون نمرده. نباید بمیره.
عادل منگ و لَخت روی زمین نشست و به جنازهٔ اردشیر خیره شد. پس از دقیقهای به گریه افتاد. گفت: میذاشتی من بمیرم، مینا. چرا این کارو کردی؟
با بدبختی خودم را به اردشیر رساندم. آنقدر از من خون رفته بود که دیگر نمیتوانستم بایستم. به صورت اردشیر زدم و صدایش کردم. اردشیر، پاشو. پاشو بریم خونه. هر چقدر دلت میخواد منو بزن. پاشو دیگه. اردشیر، یه چیزی بگو.
عادل که دید من به گریه افتادم و رفتارم از اختیارم خارج شده و فریاد میکشم، بلند شد و مرا کنار کشید و به آرامش دعوت کرد. سپس سراغ سپیده رفت. تازه یاد او افتادم. هیچ صدایی از او درنمیامد. دیدم عادل دارد به او میگوید: عیب نداره، بابا. خوب ترسیدی. الان برات شلوار تمیز میارم. همه با هم آشتی کردیم. نترس، قربونت برم. نترس. همین جا بشین، بیرون هم نای، تا برم برات شلوار بیارم.
سپس در را بست و به طبقهٔ بالا رفت و با شلواری نزد سپیده رفت و شلوار کثیفش را به حمّام برد و بازگشت. چیزی پیدا کرد و روی اردشیر انداخت. تلفن را برداشت و با پلیس تماس گرفت و همچنین درخواست یک آمبولانس کرد. آمد کنار من نشست. در چشمهایم نگاه مهربانی کرد و گفت: طاقت بیار، مینا. الان آمبولانس میاد.
گریه کنان گفتم: من به بیمارستان نمیرسم، عادل. قصاص زود انجام میشه. من هم دارم میرم پیش اردشیر. اما تورو خدا مواظب سپیده باش. گفتم ول کن من نیست.
- این حرفها چیه میزانی؟ خودت خوب میشی، مواظبش هست. مگه من میذارم تو بمیری؟
- اما دارم میمیرم. الان دارم تورو سه تا میبینم، و تا چند دقیقهٔ دیگه اصلا نمیبینم. من به تو خیلی بد کردم. خیلی زود هم پشیمون شدم و قدر تورو فهمیدم. تازه میفهمم عشق واقعی چیه. حالا که عاشقم، تازه معنی تک تک حرفهاتو میفهمم. منو حلال کن. من میخواستم باهات آشتی کنم. خیلی هم منتظرت بودم. اما اردشیر زودتر از تو اومد و دوباره فریبم داد. ازش میترسیدم. از انتقامهایی که میگرفت وحشت داشتم.
اشکای عادل باریدن گرفت. موهایم را نوازش کرد و گفت: من همه چیزو میدونم. به خودت فشار نعیار. گوش کن ببین چی میگم. پلیس که اومد، اینها رو میگی. اردشیر به من حمله کرد. تو سپارم شودی. تورو با چاقو زد. بعد ما با هم گلاویز شدیم. من با چماق تو سرش کوبیدم. همین جا که افتاده با هم گلاویز شدیم. بعد از اینکه چاقو رو تو گردنم فرو کرد، چماقو برداشتم و تو سرش زدم. بگو خوب ندیدی. بی حال بودی. میفهمی، مینا؟
-نه، امکان نداره دروغ بگم.
- مینا، من طاقت اینکه تورو پشت میلههای زندون یا پایه چوبهٔ دار ببینم ندارم. من مدتهاس از زندگی سیر شدم. برام مهم نیست. اگه هم زنده ام، به خاطر سپیده اس. تو از سپیده مراقبت کن. نگران هیچ چیز هم نباش.
- نه، اردشیرو من کشتم. خودم هم اگه زنده موندم، تاوانشو پس میدم.
- مینا، التماست میکنم. به خاطر من، اگه هنوز انقدر برات ارزش دارم، قبول کن. همه میدونن من از اردشیر نفرت داشتم. باور میکنن. شاید هم حقو به من دادن. چه زندونی شدم، چه کشتنم، هرگز به سپیده نگو باباش من هستم. وقتی بزرگ شد، حقیقتو بهش بگو. میخوام بدونه پدرش چقدر مادرشو دوست داشت.
صدای زنگ در بلند شد. عادل اتمام حجت آخر را با من کرد و با این جمله حرفش را به پایان رساند: اگه میخوای ببخشمت، بگو من کشتم.
رمق چانه زدن نداشتم. دنیا هر لحظه بیش از قبل پیش چشمانم تیره و تار میشد. عادل در را باز کرد و چند ثانیه بعد علی محمد و افسانه وارد شدند. عادل جلوی افسانه را گرفت و گفت: تو نیا تو، افسانه.
افسانه انگار از همان جا چیزهایی دیده بود که شروع کرد به داد و بیداد. چی شده؟ میخوام بیعم تو. اردشیر اینجا اومده چی کار؟ مینا چرا افتاده اونجا؟ یا امام رضا، این بار به کجات چاقو زده؟ با شتاب عادل و علی محمد را کنار زد و به طرف من دوید. با دیدن من خودش را زد و گفت: الهی بمیری که ما انقدر خجالت نکشیم، اردشیر. کجاس بیشرف؟
با شجاعت گفتم: دعت گرفت. کشتمش. آخر کشتمش، افسانه.
عادل جلو آمد و گفت: چرا چرت و پرت میگی، مینا؟ تو جون داشتی اونو بکشی؟ هذیون میگه. تو حال خودش نیست. اردشیر با من درگیر شد.
افسانه با چشمانی از حدقه در آمده به عادل زل زد. بعد انگار خاصت با نگاهش از علی محمد کمک بگیرد، اما او را بالای سر جنازهای سفید دید که دارد گریه میکند و آهسته توی سر خودش میزند. افسانه دیگر فقط خودش را میزد. جیغها میکشید که عرش آسمان میلرزید. بالاخره هم از حال رفت و نقش بر زمین شد. عادل و علی محمد او را به هوش آوردند.
عادل بالای سر من نشست و با اضطراب گفت: پس چرا آمبولانس نمیاد، علی محمد؟
- دوباره تماس بگیر.
عادل دوباره تماس گرفت و گفت: تو راهه.
رو به عادل گفتم: میخوام سپیده رو ببینم.
- مینا جون، درست نیست سپیده صحنهٔ سالن رو ببینه. مخصوصاً تورو. تو روحیهاش اثر بد میذاره.
- آخه شاید دیگه نبینمش.
- تو خوب میشی. مقدار زیادی خون ازت رفته. تو بیمارستان بهت خون تزریق میکنن. سر حال میشی.
با صدای زند در عادل ایستاد. علی محمد در را باز کرد و با ناراحتی گفت: آگاهیه.
افسانه که تا آنوقت مات و مبهوت به صحنه خیره شده بود، تازه به خودش اومد و شروع کرد به ضجه زدن. عادل همان تور که بالای سرم ایستاده بود، به من نگاه کرد و آهسته گفت: مینا، خرابش نکنی ها. اردشیرو من کشتم. تو بیهوش بودی، چیزی ندیدی.
اعتراض کردم، اما کسی چیزی نشنید، چون ماموران آگاهی وارد شدند و شلوغ پلوغ شد. از صحنه عکس گرفتند و سوألاتی کردند. عادل چنان واقعه را بازگو کرد که برای کسی شکی باقی نماند.
افسانه شروع کرد: نامرد! قاتل! بالاخره انتقامتو گرفتی؟ آخه هر چی بود برادرم بود. خدا ذلیلت کنه مینا که این بالا رو سر همه آوردی.
محشری به پا شد. علی محمد سعی میکرد افسانه را آرام کند، اما او دیوانه شده بود. میگفت: برو گمشو. تو هم برادر همونی. ازت طلاق میگیرم. برو علی محمد.
دیگر طاقت نیاوردم و با صدایی که انگار از ته چاه در میامد، گفتم: من اردشیرو کشتم، افسانه. عادل بی گناهه. من با چوب تو سرش زدم تا عادلو نکشه. میخواستم اونو رها کنه. اما دستم آنقدر درد میکرد که نمیتونستم چوبو مهار کنم. چشمهامو بستم و زدم. بعد اردشیر نقش بر زمین شد. اون میخواست هر دوی مارو بکشه. به خدا راست میگم. بیا تن و بدن من و بچه مو ببین.
افسانه آرامتر شد. بیچاره گیج شده بود. علی محمد خواست او را از منزل بیرون ببرد. افسانه گفت: میخوام برادرمو ببینم. میخوام برای بار آخر ببینمش.
علی محمد اجازه نداد. آخر چه را میدید؟ سر و بدنی که در خون غرق بود؟ از ملافهٔ سفید خونی معلوم بود زیرش چه خبر است. مأمور آگاهی گفت: خانم تو پزشک قانونی ببینیدش.
بعد که افسانه بیرون رفت مأمور پرسید: خانم، حقیقت داره که شما این آقا رو به قتل رسوندید؟
- بله. اما نمیخواستم بکشمش.
عادل وسعت پرید وگفت: نه. من که توضیح دادم، ایشون فکر میکنه داره میمیره، میخواد قتلو به گردن بگیره.
در همین وقت آمبولانس رسید. به من سرم تزریق کردند و مرا روی برانکار گذاشتند. عادل جلو آمد و گفت: اصلا نگران نباش. فعلا میگم علی محمد سپیده رو تحویل مادرم بده. بعد که ایشالله خوب شدی، خودت بزرگش کن.
گریه کردم و گفتم: اما من نمیذارم تورو بکشن.
- توکل بر خدا کن و دست کم یه بار به حرف من گوش بده، مینا. این به صلاح سپیده اس.
- مواظب خودت باش، عادل.
- تو هم همینطور.
اشک روی گونههای هر دوی ما سرازیر بود که از هم دور شدیم. دستش را به نشانهٔ خداحافظی بالا آورد و لبخند تلخی زد. نمیتوانستم باور کنم که دیگر عادل را نمیبینم. نمیتوانستم بپذیرم بی گناه به خاطر من بمیرد. به در نرسیده بودم که فریاد کشیدم: به خدا من اردشیرو کشتم. عادل بی گناهه.
مأمور آگاهی جلو آمد و گفت: خانم فعلا شما برین بیمارستان، ما پیگیری میکنیم تا حقیقت روشن بشه. نگران نباشین. ببرینش.
عادل با صدای بلند گفت: اون دروغ میگه. آخه با اون زخم چطور میتونسته چوبو بلند کنه؟
در حیات افسانه جلو آمد و گریه کنان گفت: مینا، تورو به روح هر کس برات عزیزه، کی اردشیرو کشت؟
- عادل بیگناهه، افسانه. من کشتمش.
- آخه تو چطور میتونستی این کارو بکنی؟
- وقتی دیدم چاقو رو تو گردن عادل فرو کرده، تمام قوامو جمع کردم. چند بار بهش هشدار دادم، اما توجه نکرد. من هم زدمش. به خدا نمیخواستم بکشمش. اما اون میخواست هر دومونو بکشه.
علی محمد به پرستارها گفت: زودتر ببرینش. حالش خوب نیست. خیلی ازش خون رفته. ما هم پشتتون میایم.
افسانه گفت: تو پیش عادل بمون. من با مینا میرم.
از دور فریاد کشیدم: سپیده. سپیده یادتون نره. تو اتاق طبقه پایینه.
افسانه مثل خاهردنبال کارهای من بود. سریع مرا به اتاق عمل بردند. در آن لحظه از خدا خواستم که مرا شرمنده عادل نکند و زنده نمانم تا او بتواند آزاد زندگی کند. اما خدا اینبار هم صدای مرا نشنید.
وقتی تقریبا به هوش آمدم، افسانه و ارسلان و علی و پدر و مادرم و افسانه را دیدم، اما وقتی کامل به هوش آمدم، از پدرم خبری نبود، تا جایی که فکر کردم توهم سراغم آمده بود. بعدا فهمیدم که پدرم بالای سرم حضور داشته، اما وقتی به هوش آمدم، دوباره مرا ترک کرده. غصه در دلم چند برابر شد. دیگر هیچ کس برایم باقی نمانده بود. باید تنها و تنها زندگی میکردم. نه عادلی، نه اردشیری، نه پدری.
پهلویم درد شدیدی داشت. نمیتوانستم ذرهای تکان بخورم. پزشکان با معاینه فهمیدند که استخوان پهلوی راستم مو برداشته. تورمها و کبودیهای روی بدنم دلا هر پرستاری را به درد میاورد. جای چماقها سیاه و متورم بود. شکستگی سرم که جای خود داشت. همه میپرسیدند: آخه با چی تورو زده؟ همون بهتر که مرد.
مصیبتی بود. نه میتوانستم به پهلوی راستم بخوابم، نه به پهلوی چپ، چون سرم هم از سمت چپ پانسمان بود. مجبور بودم مدام طاقباز بخوابم، که درد کتفم عذابم میداد. خیلی درد میکشیدم. همه جای بدنم را درب و داغان کرده بود.
علی محمد رسید. همه به دهان او چشم دوختیم. گفت: در خونه رو پلمپ کردن. عادلو هم به بازداشتگاه بردن. اردشیر هم برای تشخیص علت دقیق مرگ به پزشک قانونی برده شد. سپیده پیش مامانه. خیلی ترسیده و مرتب گریه میکنه. مامان روحیهٔ نگهداری اونو نداره. خودش پرستار میخواد.
مهناز گفت: من سپیده رو نگه میدارم. بیارینش پیش ما.
علی محمد گفت: خدا عمرتون بده. فعلا پیش شما باشه، چون مادرم حالش خوب نیست. الان هم همسایه داره ازشون نگهداری میکنه.
فردای آن روز عدهٔ بیشتری از اقوام به دیدنم آمدند. یکیشان پدر اردشیر بود. اما برای عیادت نیامده بود. فقط آمده بود عقدههای دلش را خالی کند. فریاد میکشید: آخه دختر، شوهرت چی کم داشت که بچهٔ منو بدبخت کردی؟ چرا از اول به ما نگفتی اردشیر مزاحم زندگییته که جلوی این آبروریزی و خونریزی رو بگیریم؟ چهار ساله بچه مو ندیدم. حالا هم تا آخر عمر اونو نمیبینم. برادرم از دست شما دق کرد و مرد. نابودمون کردین. بچه مو ازم گرفتین. چطور این مصیبتو تحمل کنم؟ آخه بابات چرا تورو رها کرده لمروت؟
کارکنان بیمارستان و ارسلان و بقیه سعی میکردند آقای رادش را آرام کنند، و بالاخره هم از اتاق بردنش. لحظات سختی را گذراندم. همهٔ فامیل داغدیده و گله ماند بودند. من خودم را باعث بدبختی همه و مرگ اردشیرو اسارت عادل میدیدم و همه من و عادل را مسبب مرگ اردشیر.
یک هفته در بیمارستان بستری بودم. در عرض آن مدت دوبار بازپرس ویژهٔ قتل به سراغم آمد و از من بازجویی کرد. هر چه حقیقت را میگفتم، سوال جدیدی مطرح میکرد. باور نمیکردند که من چماق را برداشته و با آن قدرت بر سر اردشیر فرود آورده باشم.میگفتند این قدرت یک مرد است نه دختر بیست و سه چهار سالهای زخمی و پهلو شکسته و سر شکسته با کتف سوراخ.
از بیمارستان به خانه مان رفتم و مهناز پرستارم شد. سپیده هم پیشم بود و خیالم راحت بود. اما از ضربهٔ روحیای که آن روز به او وارد شده بود، مرتب شب ادراری داشت و از خواب با گریه میپرید. علی و مهناز او را نزد پزشک بردند و با داروهای داده شده روز به روز بهتر شد. در هیچکدام از مراسم اردشیر نتوانستم شرکت کنم، و بهتر هم همین بود. کم کم جسمم رو به بهبود رفت، اما روحم بیقرار و بیمار بود. افسردگی شدید باعث شده بود که مدام گریه کنم و با داروهای آرامبخش بخوابم. مرگ اردشیر برایم ضربهای بزرگ بود، چه برسد به اینکه به دست خود من بمیرد. شعبها کابوس میدیدم و میترسیدم. گاهی در خواب عادل را میدیدم که از چوبهٔ دار آویزان است. گاهی اردشیر را خون آلود میدیدم که دنبالم میدود. اقوام مرتب سرم میزدند. حتی افسانه و ارسلان ترکم نکردند و به من رسیدند. شاید هم باور کرده بودند که عادل قاتل است و تازه شرمنده من هم بودند که برادرشان آن بالا را سر من آورده و آخر سری هم یک بچه برای آن زنیکه و فکر خراب من درست کرده.
روزگار را بدون امید و انگیزه فقط به خاطر سپیده میگذراندم و نگران وضعیت عادل بودم. با جواب پزشکی قانونی، قرار دادگاه گذاشته شد. عادل محکوم به قتل شد، اما محکوم به مرگ نشد. شاید چون شاکی نداشت. پدر اردشیر عادل را خیلی دوست داشت و او را بیگناه میدانست. ولی قانونا باید دوره زندان را میگذراند و آن دوره مرگبار پانزده سال طول میکشید. خودم را به در و دیوار میزدم. آخر تحملش غیر ممکن بود.
به علی محمد التماس کردم که هر طور شده یک وقت ملاقات با عادل برای من بگیرد، و او این کار را کرد. روزی که به دیدن عادل رفتم، روحیهاش را خیلی خوب نشان داد و خیلی تحویلم گرفت. عوض سلام و احوالپرسی فقط گریه میکردم. او مرا به آرامش دعوت کرد و تذکر داد که وقت زیادی نداریم. پرسیدم: چرا یه عمر باید شرمنده تو باشم؟ چرا باید پونزده سال از بهترین سالهای جوونیتو پشت این میلهها سر کنی؟ به خاطر چی؟ به خاطر کی؟
- تو جون منو نجات دادی، مینا. من باید الان تو قبرستون باشم. پس پونزده سال حبس چیزی نیست. من اینجا راحتم. مطالعه میکنم، کار میکنم، سرمو گرم میکنم. فقط قول بده از خودت و سپیده خوب مواظبت کنی. برین خونهٔ من زندگی کنین. هر چی هم پول خواستی از علی محمد بگیر. همه چیز دست اونه. تو جانشین منی تا برگردم. به مادر و علی محمد و علی هم گفتم که اختیاردار خونه و بچهام تو هستی.
- نه عادل. مستجرم رو بلند میکنم و میرم به خونهای که برام خریدی. اونجا راحترم.
- درست نیست خونهٔ من خالی بیفته. تصاحبش میکنن. خواهش میکنم از خونم مواظبت کن.
سکوت کردم.
در ضمن هرگز به سپیده نگو که من زندانم. بذار فکر کنه مُردم. نمیخوام جلوی مردم خجالت بکشه. به همه هم سفارش کردم که اسمی از من نیارن. اگه تو زندون مُردم که خوب سالهاس برایش مُردم. اما اگه زنده موندمو برگشتم، غافلگیرش میکنم و میگم پدرشم. ولی الان فکر کنه مُردم راحتره. مینا، انقدر هم اشک نریز. من طاقت ندارم اینطور ببینمت.
- گلوت دیگه خوب شده؟
- آره، عمیق نبود. ازت ممنونم که نجاتم دادی. اما راضیتر بودم که من به جای اردشیر بمیرم.
- من راضی نبودام هیچکدومتون بمیرین. اما از اردشیر خیلی دلگیر بودم.
- خدا رحمتش کنه. همیشه دعاش کن.
- همین کارو میکنم. اما وقتی میبینم به جای من اون زن همه کاره شده چون بچه ازش داره، آتش میگیرم و لعنتش میکنم.
- خوب اون که زنه رو نمیخواست. از بس تورو دوست داشت، میخواست به اون زن نارو بزنه. اینو فراموش نکن.
- من خیلی سعی کردم به بازپرس و قاضی حالی کنم که من قاتلم، اما هیچ کس باور نمیکنه.
- بهت گفتم، به شرطی میبخشمت که بذاری من به جای تو زندونی بکشم.
- مگه آسونه؟ بیماری اعصاب گرفتم. مدام دارو مصرف میکنم. عذاب وجدان دارم. حالم خوب نیست.
- عذاب وجدان نداشته باش. اردشیر حقش بود. مگه کم بلا سر تو آورد؟ میخواست من و تورو بکشه. من هم که به خواست خودم زندونم. تو فقط با روحیهٔ شاد از سپیده مواظبت کن. ببینم چه دسته گلی تحویل جامعه میدی ها!
- سر قولم هستم. من برای تو و سپیده زندم.
نگاه عجیبی به من کرد و گفت: راستی اگه یه موقع آدم مناسبی پیدا کردی و خواستی ازدواج کنی، سپیده رو به مادرم بده. اگه هم بهش اطمینان داشتی، خودت بزرگش کن. من به تو اطمینان دارم. خودت میدونی چی برای سپیده بهتره.
دنیا روی سرم خراب شد. تمام آمال و آرزوهایم به باد رفت. من چه گفتم و او چه گفت. با گله مندی گفتم: تو بودی میتونستی به ازدواج فکر کنی>
- خوب تو خیلی جوونی. تازه بیست و چهار سالته. مردم نمیذارن مجرد بمونی.
دلم میخواست به او بگویم که چقدر عاشقشم. دلم میخواست آن عشقی را که درونم شعله میکشید بیرون بریزم تا شعلههای آن دل عادل را هم بسوزاند و مثل همان وقتها دوستم داشته باشد. دلم میخواست بگویم سی سال هم باشد منتظرت میمانم و با یادت زندگی میکنم. اما وقتی دیدم عادل به آن راحتی از من خواست به ازدواج فکر کنم، صحیح ندیدم خودم را تحمیل کنم. مخصوصاً که زنی قاتل بودم.
سیر نگاهش کردم آنقدر که پرسید: چیه؟ سؤالی داری، مینا؟
- دیگه نه.
- نذار کسی به حقیقت ماجرا پی ببره. قسم بخور.
- دیگه همه باور کردن که تو قاتلی و من دارم زجر میکشم. هیچ کس حرف منو باور نمیکنه.
- من خودم اینطور خواستم. میدونی که همیشه هم هر کاری کردم درست بوده.
- ازت ممنونم. ایشالله جبران کنم.
- من خواستم محبت تورو جبران کنم. پس این به اون در.
- نه، قابل مقایسه نیست. دلم برات تنگ میشه. نمیدونم اجازه میدان مرتب بهت سر بزنم یا نه.
- گمون نکنم. اما اصراری هم نداشته باش. خواهش میکنم.
- آخه چرا؟
- دیگه دوست ندارم به من فکر کنی. به دیدنم نیا.، مینا. بذار راحت باشم.
- یعنی دیدن من انقدر تورو آزار میده، عادل؟
- خودت میدونی که چقدر برام عزیزی. اما دوست دارم همدیگه رو فراموش کنیم. اگه کاری، سؤالی داشتی، به علی محمد بگو. منو در جریان میذاره.
- بذار بیعم عادل. خواهش میکنم. من نمیتونم...
- نه، مینا. من برای تو و سپیده مُردم. به فکر زندگی خودت باش و به آینده بهتر فکر کن.
خلاصه به همین راحتی آب پاکی را روی دستم ریخت. کامل قطع امید کردم و با بغضی فراوان از او خداحافظی کردم. گفت: برو در پناه خدا. از دست من دلگیر نباش. اینطوری بهتره.
- حق داری. من برات زن خوش قدمی نبودم. شاید ندیدن من برات اومد داشته باشه.
- به خدا اینطور نیست. آدم گاهی نمیتونه چیزی رو که در دل داره به زبون بیاره.
- به هر حال آدم هر حسی رو با حس خودش مقایسه میکنه. عادل، من دوست داشتم تورو ببینم، اما تو...
- من نمیتونم تورو ببینم. نه اینکه نخوام. مینا، درکم کن. اگه زنده موندم و آزاد شدم، یه روزی علتشو بهت میگم. تا پونزده سال دیگه نه تورو میخوام ببینم نه سپیده رو.
- گفتم بدبختت میکنم، باور نکردی.
- من این بدبختی رو دوست دارم. اینجا هم خیلی راحتم. برام دعا کن.
- اگه دعای آدم خائن قاتل به آسمون برسه! تو برای ما دعا کن.
- همیشه دعا میکنم. همیشه.
به اندازهٔ پانزده سال نگاهش کردم. نمیتوانستم از او دل بکنم. او هم از من چشم برنمیداشت. باز دستش را به نشانهٔ خداحافظی بالا آورد و آهسته گفت: برو خونهٔ من.
مسیر زندان تا منزل را یادم نمیاید بس که اشک ریختم. انگار چیزی به مغزم کوبیده شده بود. چطور میتوانستم شعلهٔ عشق عادل را در دلم خاموش کنم؟ چرا نمیخواست مرا ببیند، جز اینکه به گفتهٔ خودش میخواست فراموشم کند؟
از آن به بعد افسردگیم بیشتر شد، تا هادی که در بیمارستان بستری شدم. از مصرف دارها صورتم وارم کرده و حرکاتم کند شده بود. بیشتر روزها را خواب بودم. به حالی افتاده بودم که مادر عادل دلش به حالم سوخت. بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شدم، مرا به خانهاش برد و از من پذیرایی کرد. گاهی مهناز هم میماند و کمکم میکرد، و از این جهت علی خشنود بود.
سه ماه بعد وسائلم را به خانهٔ عادل بردم. نصرت خانم بیشتر پیش ما بود و مثل مادر از من و سپیده پذیرایی میکرد. نمیدانم من اگر جای آن زن بودم، با عروسی که مایهٔ بدبختی و زندانی شدن پسرم بود چطور رفتار میکردم. اما اون توری رفتار میکرد که آدم شرمنده میشد. آخر یکبار به زبان آمدم و گفتم: من خجالت میکشم. پسر شما به خاطر من زندونه، اما شما به من محبت میکنین. نکنین تورو خدا.
- تو جون پسر منو نجات دادی. پسر زندهٔ اسیر خیلی بهتر از پسر مرده است. من از تو ممنونم، عزیزم.
بعد از یک سال شفایم را از امام رضا گرفتم. نصرت خانم به خانه و زندگی خودش برگشت و ما را در آن خانه تنها گذاشت. البته مرتب به ما سر میزد. من سرم را به عبادت و مطالعه و مسئولیتهای سپیده گرم کردم. او کم کم به مدرسه رفت و کمک حال من شد. خوب درس میخاند و بیست روی بیست میاورد. من تمام تلاشم را میکردم تا او را مثل پدرش زرنگ و درسخوان بار بیاورم و به موفقیتم امید زیادی داشتم. اما امیدوار نبودم که خودم بتوانم ثمرهٔ زحماتم را ببینم.، چون مشکل قلبی پیدا کرده بودم. قلبم از وقتی که اردشیر اولین انتقام را از من گرفت و بعد از جداییم از عادل زیر قول و قرارش زد و سپیده پایش سوخت، بیمار شده بود. با ازترابها و دلهره هائی که در زندگی با اردشیر داشتم، بدتر و بدتر هم شد و در بیست و هشت سالگی با آن همه غصه و عذاب وجدان به اوج رسید. وقتی سی و سه ساله شدم قلبم نیاز به باطری داشت، اما زیر بار نرفتم، چون میخواستم بالا سر سپیده باشم تا دست کم مادر داشته باشد. میترسیدم زیر عمل بمیرم. پزشخا هشدار دادند که اگر عمل نکنم میمیرم. چند بار هم رو به مرگ رفتم، اما هنوز شکر خدا زندهام و بلا سر سپیده هستم. وقتی خبر قبولیش را در دانشگاه شنیدم، جان دوباره گرفتم. حس کردم زحماتم به ثمر نشسته. حس کردم قلبم دیگر درد سابق را ندارد و آرامم. به ثمر نشستن سپیده شفای دلم بود، و خوشحالم سه ماه دیگر که عادل آزاد شود، در برابرش روسفید خواهم بود.
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسبها: